جدول جو
جدول جو

معنی پوست آوردن - جستجوی لغت در جدول جو

پوست آوردن
(وُ)
بر او پوست نوروئیدن چنانکه درخت و عضو سوخته و مجروح و جز آن
لغت نامه دهخدا
پوست آوردن
پوست تازه روییدن (بر درخت عضو سوخته و مجروح)
تصویری از پوست آوردن
تصویر پوست آوردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوزش آوردن
تصویر پوزش آوردن
عذرخواهی کردن، پوزش خواستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راست آوردن
تصویر راست آوردن
راست کردن، درست کردن، رو به راه کردن، سر و سامان دادن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ زَ)
مراجعت دادن چیزی. رد کردن چیزی خریده به مالک اوّلی آن
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ خُ / خُ تَ / تِ)
بدست آوردن. بحاصل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- باز دست آوردن، ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن: ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- دست بر چیزی آوردن، هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی:
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب.
نظامی (از آنندراج).
- ، کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. (از آنندراج). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن.
- دست آوردن سوی کسی، بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن:
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست.
نظامی.
، در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. (امثال و حکم) :
پیکان تیر غمزۀ تو بر دل من است
گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(وُفی ی)
جحف. (منتهی الارب). ستردن پوست از تن:
گرش نبرد ز تن آفتاب لطفت پوست
چو ژاله آب چه ریزد ز استخوان گوهر.
حسین ثنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پوست کندن. پوست باز کردن. سلخ. باز کردن پوست میوه و جز آن. از پوست برآوردن، غیبت و بدگوئی کسی کردن، پوست کردن کتابی، جلد کردن آن. جلد انداختن بدو. پشت کردن آن. مجلد کردن کتاب. تجلید. (زوزنی). المجلد، آنکه کراسه را پوست کند. (مهذب الاسماء) ، انیس و محرم ساختن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ دَ)
اقامت کردن. ساکن شدن. مقیم گشتن:
یکی دیر خارا به دست آورم
در آن دیر تنها نشست آورم.
نظامی.
مگر خوابگاهی به دست آورم
که جاوید در وی نشست آورم.
نظامی.
، ماندن. توقف کردن:
چون به از این مایه به دست آوری
به بود اینجا که نشست آوری.
نظامی.
، داخل شدن. راه یافتن. جای گرفتن:
چو در بزم شاهی نشست آوری
به ار یار خندان به دست آوری.
نظامی.
به قدس آوریدم چو آدم نشست
زدم نیز در حلقۀ کعبه دست.
نظامی.
، جلوس کردن. برشدن. برآمدن بر تخت:
همه ملک ایران به دست آورد
به تخت کیان بر نشست آورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ سَ خوَرْ / خُرْ دَ)
حمل گوشت، چاق شدن. فربه شدن، گوشت گرفتن، چنانکه خشکی یا زخم در حال التیام
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ تَ)
راست کردن. درست کردن. درست آوردن. بسر و سامان رساندن. بصلاح رسانیدن. مقابل ناراست آوردن: گفت یک معالجت دیگر مانده است به اقبال امیرالمؤمنین بکنم اگرچه مخاطره است اما باشد که باری تعالی راست آرد. (چهارمقاله). خدا کار ترا راست آرد، سر و سامان دهد، بر مراد دارد، متناسب آوردن. جور آوردن. زیبای قد ساختن:
شاعر آن درزی است دانا کو باندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام.
سوزنی.
تمشیت، راست آوردن کارها
لغت نامه دهخدا
(بِ اَ دَ دَ)
صحیح نشان دادن. صحیح نمودن:
ز اختر یکی روز فرخ بجست
که بیرون شدن را کی آرد درست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ کَ دَ)
مغلوب ساختن. چیره گشتن. شکست دادن:
که شاید به رستم شکست آورد
سر نامدارش به دست آورد.
فردوسی.
گر این دستگه را به دست آوریم
بر اقلیم عالم شکست آوریم.
نظامی.
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان بر شکست آورد.
نظامی.
به گرگی ز گرگان توانیم رست
که بر جهل جز جهل نارد شکست.
نظامی.
، قرین خفت و خواری ساختن. سرشکسته و شرمسارکردن:
شبستان ما گر به دست آورد
بر این نامداران شکست آورد.
فردوسی.
- شکست آوردن (اندرآوردن) به کار کسی، کار او را از رونق انداختن. وی را زبون وناتوان کردن:
بدو گشته بدخواه او چیره دست
به کارش درآورده گیتی شکست.
فردوسی.
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.
فردوسی.
، بیرونق ساختن. از ارزش انداختن. بی ارج و بی ارزش کردن. بی اعتبار ساختن. بی رونق کردن.
- شکست آوردن در عهد، شکستن پیمان. نقض عهد و پیمان. (از یادداشت مؤلف) :
چو من دست بهرام گیرم بدست
وزآن پس به عهد اندر آرم شکست.
فردوسی.
نیارد شکست اندرین عهدمن
نکوشد که حنظل کند شهد من.
فردوسی.
که هر کس که بوده ست یزدان پرست
نیاورد در عهد شاهان شکست.
فردوسی.
- به دین شکست آوردن، از رونق انداختن آن. از اعتبار و اهمیت آن کاستن:
که هر کس که آرد بدین دین شکست
دلش تاب گیرد شود بت پرست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وُ رَ)
پوزش کردن:
ز گفتار او پوزش آورد پیش
بپیچید از آن بیهده رای خویش.
فردوسی.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی.
اسدی.
رجوع به پوزش شود
لغت نامه دهخدا
(وَفْهْ)
پوست کندن از... پوست بازکردن از.، سخت عذاب و شکنجه کردن:
چو نتوان ز دشمن برآورد پوست
از او سر بسر چون رهی هم نکوست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان، واقع در 36 هزارگزی جنوب باختری شهر تویسرکان و 3 هزارگزی جنوب رود خانه تویسرکان، کوهستانی، سردسیر، دارای 150 تن سکنه، آب آن از چشمه و چاه، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست آوردن
تصویر دست آوردن
پیدا کردن، یافتن تحصیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پوست کندن (میوه درخت جانور) پوست باز کردن سلخ، غیبت کردن بد گویی کردن، انیس ساختن محرم کردن، یا پوست کردن کتابی را. جلد کردن آن را
فرهنگ لغت هوشیار
آوردن و حمل گوشت، فربه شدن چاق شدن، پرده ای از گوشت پدید آوردن (زخمی که در حال التیام است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوزش آوردن
تصویر پوزش آوردن
پوزش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسخ آوردن
تصویر پاسخ آوردن
جواب آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس آوردن
تصویر پس آوردن
مراجعت دادن چیزی، رد کردن، پس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس آوردن
تصویر پس آوردن
((~. وَ دَ))
مراجعت دادن، برگرداندن چیزی
فرهنگ فارسی معین